نقل کرده اند که...
ابراهیم خواص با مریدی در بیابان می رفت که
ناگهان اواز غریدن شیری برخواست...
مرید از ترس به درختی بجست و میلرزید...
ابراهیم خواص سجاده بیفکند و در نماز ایستاد...
شیر دانست که توقیع خاص دارد چشم در او نهاد تا روز ابراهیم را نظاره میکرد...
و ابراهیم به عبادت مشغول...
پس صبح در انجا پشه ای ابراهیم را بگزید که ناگهان ابراهیم فریادی بزد....
مرید گفت:ای خواجه عجب کاری است که دوش از شیر نمی هراسیدی و امروز از پشه ای
فریاد میکنی؟
گفت:
زیرا که دوش مرا از من ربوده بودندو امروز به خودم باز داده اند...
نظرات شما عزیزان: